Sunday, April 6, 2008
Message-پیام
زرتشت در کنار درختی استراحت میکرد که ماری او را می گزد فریادی می کشد و مار را می بیند مار که با دیدن صورت زرتشت او را شناخته بود خجل از او عذر خواهی می کند و زرتشت در حالی که از درد به خود می پیچد می گوید: بیا زهرت را پس بگیر -تو آنچنان توانگر نیستی که آن را به من ببخشی! و مار چنین کرد
و چنین گفت زرتشت
Zartosht was taking a break close to a tree once a snake bite him.Zartosht shouted and watched the snake.The snake watched Zartosht's face and realised him !.He ashamed and beged for forgiveness and said sorry.And zartosht said painfully: come on and take your vanom back You are not enough rich to donate me that !and the snake did the order.
Zartosht.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment